Friday, February 13, 2004

ادبيات مهاجرت

داستانی چاپ نشده از سودابه ی اشرفی ساكن كاليفرنيای جنوبی

براي آن هايي كه هرگز ديگر نديدمشان



رويا و نغمه



الهه زمرديان نويسنده اي ست كه به روياهايش بسيار مديون است و در انتظار روزي به سر مي برد كه آن ها شاهكارش را به او هديه كنند . او نويسنده اي ست هفتاد و چند ساله چندي پيش به بزرگترين جايزه ي ادبي كشورش دست پيدا كرد . اين موفقيت علاوه بر چند جايزه ي كوچك و بزرگ ديگر بود كه داستان هاي او تا كنون نصيبش كرده اند . مشهور است و خود در مصاحبه هايش اعتراف كرده كه براي نوشتن قصه از روياهايش الهام مي گيرد . او هر گز قصد نداشته نويسنده بشود و ‹ اگر به خاطر ديدن خواب هايي كه شايد زماني به امري لازم و خود خواسته بدل شد نبود ، هرگز نويسنده نمي شد .
ماجرا از اين قرار است كه نغمه ي صميمي دوست دوران كودكي و نوجواني نويسنده خواب هاي او را كه طبق قرار و مدار قبلي شان به دستش رسيده بود ، سال ها نزد خود پنهان كرد و بعد ها ، زمانش كه فرا رسيد آن ها را در كتابي چند صفحه اي چاپ كرد . در روزهايي كه هر دو آنها به سي سالگي اشان مي رسيدند و چهارده ، پانزده سال از دوري شان مي گذشت ، الهه ي زمرديان اين كتاب را با عنوان ‹ روياهاي روي بام › پشت ويترين كتابفروشي ها ديد كه نام او را به عنوان نويسنده بر خود داشت .لازم به توضيح نيست كه اين تصادف چگونه او را شگفت زده و خوشحال كرد و تا چه حد غمگين زيرا كه هرگز حتا توسط ناشر كتاب هم نتوانست كوچكترين ردي از رفيق گم شده اش پيدا كند . اما حادثه اي مهم و شايد بهتر اين بود كه استقبال از اين كتاب باعث شد او تشويق شود و با نوشتن دوباره ي روياهايش ـ اين بار نه براي مخاطبي مشخص ـ بعد از مدتي به نويسنده اي موفق و مشهور تبديل گردد. اما اين سكه روي ديگري هم دارد كه كسي به جز خود نويسنده از آن آگاه نيست . او كه حالا در چشم مردم و منتقدين هنرمند برجسته ايست در واقع در اعماق قلب خود عقيده دارد كه شاهكارش هنوز در راه است ؛ هنوز نوشته نشده است . اما براي نوشتن آن كافي ست كه فقط يك بار ديگر نغمه را ببيند حتا اگر در خواب ؛ آن وقت مي تواند آن چيزي را كه ته وجودش قفل شده و قصه نمي شود بنويسد . بعد از رفتن اجباري نغمه وظرف تمام اين سالهاي دوري و بي خبري شبي نبوده كه با خيال او به خواب نرود و روزي نيست كه در جمعي يا خياباني چشم هايش به دنبال او سرگردان نباشند . او نيست ؛ نه در خواب ، نه در بيداري و نويسنده مي داند قصه اي وجود دارد كه با عدم حضور نغمه ، نوشته نخواهد شد . غالب شب ها به اين خيال مي خوابد كه خواب ببيند پشت در خانه ي آن ها منتظر ايستاده و از آن سوي در ، توي راهرو صداي پاي او مي آيد.لبخندش آنقدر روشن است كه از وراي در چوبي پيداست . مثل رگه هاي تابش آفتاب روي موزاييك . پاهايش پشت در مي رسند . دستش به طرف قفل مي رود تا زبانه ي طلايي با صدايي خوش و قاطع كنار برود و صورت مهتابي و چشم هاي عسلي و موهاي قهوه اي روشنش در سايه به چشم هاي خورشيد زده ي او لبخند بزنند . دستان گندمي اش را ببيند كه كتاب و دفترش را روي سينه مي فشرد و قدم هاي چابكش را كه روي خش خش برگها ، يا برف يخ زده كه مثل ستاره ي چشمك زن است ، يا اسفالت داغ تب كرده ، كنار كفش هاي او مي آيد . ببيند ماتيكي را كه از جيب بيرون مي آورد و مي گويد :
« ‌كتاب هايم را نگه دار يك دقيقه !»
و دو دست را در جيب اله مي كند :
« آينه ات كو ؟ »
آينه را در مي آورد و ماتيك را اول روي لب هاي خود مي مالد و بعد روي لب هاي او . نفس الهه روي انگشتان او مي دمد . آينه را جلو صورتش مي گيرد :
« قبول ؟ »
« قبول ! »
كتاب هايش را پس مي گيرد . دور و برشان را مي پايد ، شانه هايش را بالا مي اندازد ، لبخند مي زند و برق چشم هايش در ادامه ي كوچه و در خيابان ...
او پيدا نيست . هيچ جا پيدايش نيست ـ نه در خواب ها نه در بيداري ها ، و خاطره كافي نيست . خاطره ها كافي نيستند كه او از او قصه اي بنويسد . قصه اي كه به آتش نريزد يا مثل پچ پچي به با نسپرد.
الهه و نغمه ي صميمي در يك محله به دنيا آمدند و همانجا بزرگ شدند . همبازي ، همكلاسي . و هر چه را كه در زندگي ممكن بود با هم انجام دادند . از هفده سالگي به بعد حوادثي كه بر اثر انقلاب رخ داد ، آن ها را از هم جدا كرد و نويسنده را كه آن موقع نويسنده نبود مجبور كرد عزيزترين دوستش را فقط در خواب ببيند و با او فقط در خواب هايش حرف بزند . نامه هايي كه هر روز ساعت شش غروب با نخي به سنگي بسته و به پشت بام خانه ي روبه رو پرتاب مي شد . نغمه ي صميمي در يكي از نامه هايش براي او نوشت :
« ما ، من و تو ، هميشه همه چيزمان مثل هم بوده است . اين روزها ، حتا ديگر شكل هم شده ايم . فقط يك فرق داريم . من هرگز نتوانستم مثل تو حرف هايم را بنويسم . حالا كه نمي توانيم حرف بزنيم و فقط مي نويسيم بيشتر متوجه اين قضيه شده ام .وقتي خوابي را كه ديده بودي در نامه ات خواندم ... چطور مي تواني اين آشفتگي ها را بنويسي ؟ بعد از اين همه ي خوا بهايت را براي من بنويس . همه را .
تا فردا ساعت شش . »
الهه همه ي روياهايش را براي او مي نوشت به جز يكي . پس ان تنها رويايي بود كه در آن كتاب هم نيامد . ننوشت كه خواب ديدم ؛ آمده ايم در خانه تان را مي زنيم . ننوشت در خواب انگار مجبورم كرده بودند كه همراهشان شوم ... ننوشت هيچ وقت شده خواب هايي ببيني كه حوادث متضاد ، عليه هم ، همگي درست در كنر هم و يك جا اتففاق بيفتند ؟ و تو آن ها را نفهمي ؟ و هيچ اختياري هم نداشته باشي ؟ ننوشت با اين كه خانه ي ما روبروي خانه ي شما بود و كنار خانه ي خيلي هاي ديگر ، انگار هيچ كس به جز من راه آن جا را نمي دانست ! ننوشت همه ي آن ها كه من همراهشان شدم مسلح بودند . ننوشت هر كس به سلاحي . آن ها را آوردم دم در خانه تان . معناي اين كار چه بود ؟ چرا اين كار را كردم ؟ ننوشت روپوش مدرسه تنم بود ، كتاب هايم هم دستم بود . ننوشت صداي پاي تو مثل هميشه آمد ـ چون كه در زدن مرا مي شناختي . صداي پايت در راهرو پيچيد . ننوشت لبخندت روي صورت مهتابي از آن سوي در پيدا بود . موهاي روشن و چشم هاي عسلي ات در تاريكي ، ستاره بود . دست گندمي ات به طرف در رفت و قفل را باز كرد . لاي در كه باز شد من مثل هميشه لبخند زدم . ننوشت گفتم سلام ... كنار رفتم تا آن ها وارد شوند . ننوشت چرا اين كار را كردم ؟ راهروي تاريك پر از داد و فرياد شد و سايه هاي سياهي كه با خشم در فضايي تنگ موج مي زدند . آن چه نگاهي بود ؟ چرا اين كار را كردي چاره اي نبود هر دومان را مي كشتند اگر كنار نمي رفتيم . ننوشت حالا فقط قصد پدرت را كرده بودند . طوري نگاهت كردم كه گويي ، باور كن اين فقط يك خواب است . به ما مربوط نيست ؛ ننوشت جنگ ما نيست ، به من و تو مربوط نيست . پدرت را كه به طرف در هل دادند به كوچه پرت شدي . بهت زده بلند شدي و مي خواستي به چيزي چنگ بزني . پدرت را در كوچه كشيدند و بردند . جلو چشم ما كه به تماشا ايستاده بوديم . جلو چشم تو كه مي خواستي پيون هاي مادرت را آرام كني ، پدرت را با نگاه تا سر كوچه دنبال كردي . يكي از آن ها سطلي رنگ و يك قلم موي بزرگ با خود داشت و لباس نقاش هاي ساختمان را به تن كرده بود . ننوشت سرتاپايش رنگي بود . با رنگ ، روي در خانه تان علامت گذاشت . ننوشت من از آن كار هيچ نفهميدم بهجز اين كه فقط در خواب ، آن هم در خواب به خاطر آوردم كه خانه مان را پدرم خودش نقاشي مي كرد، خودش تمام تابستان سطل رنگي به دست مي گرفت و همه جا را با قلم موهاي بزرگ و كوچك رنگ مي كرد با حوصله. گيج بودي به در تكيه دادي . موهايت به رنگ خيس چسبيد . سرت را كشيدي چند تار مو در رنگ اسير شد و خم برداشت و صورتت ... ننوشت نديدم چه شد بعد . آخم را كه شنيدي ... ننوشت نگاهي به من كردي كه ديگر هيچ معنايي نداشت . انگار باور كردي كه خواب است اما چرا نيامدي برويم مدرسه ؟ مدتي كوچه ي خالي را تماشا كردي ؛ بعد مادرت را فرستادي به راهرو تاريك ، خودت رفتي پشت سرش و من را كه دوباره روي پله ي جلو خانه تان ايستاده بودم ، ننوشت رهايم كردي و در تاريكي راهرو كه فقط به خاطر خورشيد زدگي چشم هاي من بود كه تاريك مي نماياند ، گم شدي و در ، پشت سرت بسته شد . ننوشت صداي مشتم در راهرو مي پيچيد و اثر دستم روي رنگ ماند و منتظر صداي پاي تو شدم اما هيچ صدايي نمي آمد و من صدايت مي كردم اما ديگر جوابي نيامد و من كه قصد كردم هرگز از آنجا نروم تا تو در را باز كني .... ننوشت غروب را ديدم كه ناگهان آمد و خورشيد را بلعيد و ديگر نه تو ، نه من ، نه همسايه هايي كه پدرت را بردند و نه رنگ ... تا به حال شده است كه خواب ببيني تب داري ...
فرداي شبي كه اين خواب را ديد و آن را براي نغمه ننوشت ، نوشت :
« ديشب هيچ خوابي نديدم ؛ شايد هم ديدم اما چيزي به ياد ندارم . من كه نمي توانم هر شب خواب ببينم . بگذار ديگر خواب ننويسم . چيزهاي ديگر مي نويسم برايت . واقعا بايد از اينجا برويد ؟ محله ي ديگر چه دردي را دوا مي كند ؟ اگر از اينجا برويد حتما از مدرسه امان هم خواهي رفت .آن وقت ديگر همه چيز تمام مي شود ... »
نغمه در جوابش نوشت : ‹ روياها مهم اند . تا خواب مي بيني و هستم بنويس . هر جا بروم به يادت خواهم بود . تازه براي هميشه كه نيست فقط تا وقتي كه سر و صداها بخوابد ... خواب هاي خوب ببيني . تا ساعت شش فردا .›
الهه ي زمرديان به خواسته ي دوستش ، شش ماه تمام ، در تمام طول مدتي كه ديدارشان را ممنوع كردند و همسايه ها روي بر مي گرداندند ، و در مدرسه كلاس هايشان را جدا كردند ، كاسه ي بزرگي از سنگ جمع كرد . خواب هايش را هر شب به يكي بست و هر روز ساعت شش غروب روي بام خانه ي روبه رو پرتاب كرد .
او به روياهايش بسيار مديون است . و هنوز منتظر است كه روزي شاهكارش را به او هديه كنند .






دريا


زن روي صخره ايستاد و خورشيد را نگاه كرد كه به نرمي در دريا فرو رفت و درياي ديگري از جنس رنگ بر جاي گذاشت . كمي بعد ، نگاه از خورشيد گرفت و روي ساحل ماسه اي به راه افتاد .
آسمان موجي از رنگ هاي در حال حركت بود . آب بالاتر مي آمد و خود را به آسماني كه بالاي سرش آتش گرفته بود مي رساند . آن سوتر قامتي را ديد كه انگار ناگهان از ميان آب برخاسته بود اما مرد دايم دور و برش را مي پاييد . و زن از خاكي بودن او مطمئن شد و از اين فكر كه انگار مردي از ميان دريا مثل اسطوره اي پيدايش شده باشد خنده اش گرفت . روي برگرداند و رفت .
از روي شانه پشت سر را نگاه كرد . آتش فرو نشسته بود و رنگ مي باخت . دريا كه آن دورترها هماغوش خورشيد شده بود حالا آرام مي گرفت . زن سايه ي قامت مرد را ديد كه در امتداد آب مي آمد و گاه خم و راست مي شد و چيزي را از روي زمين بر مي داشت . به سايه پشت كرد و به قدم زدن ادامه داد .
مه انگار ، پيله ي ابريشم ؛ از روي دريا مي آمد و روي ماسه كشيده مي شد و دسته اي مرغ كوچك منقارهاي باريك را در ماسه فرو مي بردند و به بوي ماهي كه در مه پيچيده بود نوك مي زدند و تا درياي كف كرده آرام به ساحل مي زد ، زمين را رها مي كردند و مي گريختند .
زن به صخره اي ديگر رسيد كه بلند بود و راه را مي بست . ايستاد و به بلنداي آن نگاه كرد . آثار دو ديوار سيماني قديمي كه هنوز كنار هم گوشه ي اتاقي را مي ساختند روي سينه ي صحرا پيدا بود . روي يكي از ديوارها دو پنجره ي نزديك به هم بود و يك پنجره ي كوچك ديگر پايين تر و ميان آنها . درست به گونه ي صورتي انساني ، كه با چشم هاي از حدقه در آمده به جايي خيره شده باشد . شاخه هاي سبز از شكاف ها بيرون آمده بود و اطراف صورت را پوشانده بود . صورت با چشماني سمج به دريا نگاه مي كرد . زن ، همانجا ايستاد . گاه به صخره نگاه كرد ، گاه پشت سرش به دريا . چراغهاي خانه هاي ساحلي كم كم روشن شد . او به دو ديوار سيماني و به خانه هاي اطراف نگاه كرد . و اين فكر ساده از مغزش گذشت كه در اين اتاق حتما يك روز چراغي روشن مي شده است .
كم كم سبزينه هاي اطراف پنجره ها به شكل ابروهاي پهني در آمدند كه بالاي چشم هاي پنجره يي آويزان مي شدند . چند لحظه كه گذشت، درون حفره هاي چشم ها خالي تر شد . زن به انتهاي دريا نگاه كرد ؛ به جايي كه خورشيد در آن فرو رفته بود . آخرين آثار رنگ هاي گرم در زمينه ي سربي آسمان و دريا محو مي شد .
« ببخشيد شما مي دانيد نام آن جزيره چيست ؟ » دست مرد در هواي خاكستري پيدا شد و به ميان دريا اشاره كرد .
زن از اين صداي ناگهاني ، تكاني خورد . به دست مرد نگاه كرد و گفت :
« بله ؟ »
« پرسيدم مي دانيد نام آن جزيره چيست ؟ »
پستي ها و بلندي هاي تيره رنگي از دور پيدا بود .
« نمي دانم ؛ از كجا مي دانيد جزيره است ؟ »
مرد ديگر حرف جزيره را نزد .
« من اهل كوهستانم . گاهي مي آيم پايين و توي دريا غواصي مي كنم . شما زياد كنار ساحل قدم مي زنيد ؟ »
« نه ، نه زياد ، گاهي »
تنهايي و خلوتش را از دست داده بود . بي آنكه سر را برگرداند باز صخره در مغزش شكل گرفت . چشم ها همان گونه با سماجت به دريا زل زده و ابروها پرپشت و سياه شده بودند .
مرغ ها هنوز به ساحل نوك مي زدند . مرد گفت :
« امروز دير آمدم ، تاريك شد »
زن به كيسه اي كه در دست مرد بود نگاه كرد .
مرد گفت : « صدف و سنگهاي غير عادي جمع مي كنم . »
زن فكر كرد : « توي تاريكي ؟!»
مرد با صداي بلند گفت :
« اما زيباست . خيلي زيباست . من خيلي دوست دارم كنار ساحل قدم بزنم . »
زن آرام گفت :
« بله زيباست : بيشتر تنهايي و سكوتش . »
« گفتيد شما كجا زندگي مي كنيد ؟ »
« همين نزديكي ها . »
زن اينبار برگشت و صخره را نگاه كرد و گفت :
« من سكوتش را دوست دارم . رفت و آمد اينجا كم است . »
صورت مرد را در تاريك روشناي غروب ديد . سفيد بود و موهاي بلند طلايي خيس تا پشت گردنش مي آمد . زن راه افتاد و مرد در كنار او قدم برداشت و هر دو از صخره دور شدند . مرد گفت :
« خيلي جالب بود . قبل از اينكه تصميم بگيرم به كنار دريا بيايم ، مشغول تماشاي يك كمدي تلويزيوني بودم ... »
زن چشم از زمين گرفت و به او نگاه كرد . صداي مرد محكم تر و بلند تر شد :
« زني دنبال راندووي كامپيوتري بود . مشخصات خودش را تايپ كرد : زني هستم ... ساله ، مشخصات فيزيكي ... تحصيلات ... و يكي از علاقه مندي هايم اين است كه هر روز غروب ، ساعت ها با مردي كه گرم و مهربان و رمانتيك باشد كنار ساحل قدن بزنم و .. تمام كه شد تكمه ي ورود اطلاعات را فشار داد و منتظر شد . ناگهان زنگ در به صدا در آمد و سگش وارد آپارتمان شد . زن از پشت ميز بلند شد و قلاده ي سگ را در دست گرفت . سگ دمش را تكان داد . زن اول كمي به سگ نگاه كرد و بعد يك دفعه با خوشحالي گفت : هر چه نباشد مهربان كه هست . دستي به سر و گردن سگ پشمالو كشيد و گفت همينطور هم گرم . كفش هاي پياده روي اش را پوشيد ، قلاده سگ را گرفت و از در بيرون رفت ... »
مرد ضمن تعريف نمايش تلويزيوني به شدت مي خنديد و زن شانه هايش را ديد كه در تاريكي تكان مي خوردند .
زن لبخند زد و حواسش باز رفت پيش پنجره ها كه احتمالا بقاياي خانه اي آب برده بودند اما به نظر او دو چشم مي آمدند كه به دريا خيره شده اند .
حالا قدم هايش آهسته شده بود . مرد جلو مي افتاد و سعي داشت صورت زن را ببيند .
« اين چه لهجه اي ست كه شما داريد ؛ ارمني ؟ »
« ايراني . »
و باز لبخند مودبانه اي زد و پشت سرش را نگاه كرد . مرد گفت :
« گويا كسي منتظر شماست . يا شما منتظر كسي هستيد ؟ »
زن سكوت كرد . مرد راهش را به طرف آب كج كرد . كمي جلوتر ، خم شد و چيزي از روي زمين برداشت . حتما آخرين پوسته ي صدف ، قبل از اينكه مه همه چيز را بپوشاند . زن قدم ها را آهسته تر كرد . مرد باز هم رفت . كمي جلوتر دوباره دولا شد . زن باز هم آهسته تر رفت . مرد چيز ديگري در كيسه اش انداخت . زن ايستاد . قامت مرد در مه پنهان شد . زن دريا را نگاه كرد . در سياهي ، بلندي و پستي صخره هايي را كه مرد نشان داده بود ديد . مثل اين بود كه كم كم در آب فرو مي رفت . زن هنوز مرد را مي ديد . دوباره سايه شده بود . زن راه آمده را تند برگشت و دوباره به صخره رسيد . روبروي آن ايستاد . ديگر به سختي ، تصوير صورت و چشم هاي پنجره اي پيدا بود . تصوير به نظرش شبيه عكسي قديمي آمد كه سالها پيش در كتابي ديده بود . هر چه فكر كرد نتوانست بفهمد اين تصويري كه محكم به تن صخره چسبيده بود و با آن سماجت به دريا زل زده بود كدام نگاه قديمي را به يادش مي آورد . برگشت و به رنگ سربي اي كه مثل پرده اي روي دريا كشيده مي شد نگاه كرد . روي ساحل در امتدا آب انگار كسي در حال گذر ، خم و راست مي شد و صدفي را بلند مي كرد و در كيسه اش مي انداخت .
زن همان جا پاي تصوير روي زمين نشست و به دريا خيره شد .
جولاي 1997
داستان شماره ي هفت . از كتاب فردا مي بينمت . چاپ 1999 . لوس آنجلس




برنده




‹ جان ، مي توني شماره هاي برنده رو بياري بيرون ؟›
جان پشت صندوق ، مشتري ها را راه مي انداخت . بدون اينكه سرش را بلند كند گفت :
‹ شماره هاي برنده ؟›
نٍد ، دسته ي روي پيشخان گذاشت . بليط زرد رنگ لاتاري لاي انگشت هاي زمخت و چروكيده اش بود . سرش را تكان داد :
‹ آره شماره هاي برنده ! ›
غبغب شل و ول زير چانه اش تكان خورد و با گوشه ي چشم به ماشين لاتاري اشاره كرد. جان همان طور كه فيمت جنس ها را روي صندوق مي زد صدا زد :
‹ هي ؛ كيشا !›
با اينكه هيكل چاق و گنده و صورت گوشت آلودي داشت ، صداي زير و نازكي از دهانش خارج شد . كيشا ، دختر سياه پوست وسط فروشگاه زمين را ت مي كشيد . روغن صاف كننده ي لاي تارهاي موهاي كوتاهش برق مي زد . حلقه هاي گوشواره هاي نقره ي بدلي اطراف گردنش تكان مي خورد . همان طور كه زيگزاگ ، كف فروشگاه را ت مي كشيد گفت :
‹ بله جان ؟›
جان به پيرمرد اشاره كرد .
كيشا برگشت و ند را پشت سرش ديد كه شكمش را به پيشخان چسبانده و با چشم هاي ورم كرده اش به او لبخند مي زند .
‹ مي شه شماره هاي برنده را ببينم ؟ ›
‹ شماره هاي برنده ؟ ›
پيرمرد سرش را تكان داد .
‹ ند ! قبلا هم بهت گفتم ؛ تا ساعت ۹ در نمي آد . ›
نگاهش را از او گرفت و با ت زيگزاگ ديگري روي زمين كشيد و چند قدم ديگر از او دور شد .
ند گفت :
‹ درست ۵۰ دقيقه بعد از اينكه اعلام مي كنن در مي آد ›
‹ سوپر لاتاري ديگه ؟ ›
‹ آره ؛ الان ساعت درست هشت و بيست دقيقه س . ›
ند ، بدون اينكه به ساعت روي ديوار نگاه كند انگشتش را به طرف آن گرفت .
كيشا همان طور كه آدامس مي جويد به شستن زمين ادامه داد .
‹ جايزه ي 45 ميليون دلاري ديگه ؟ ›
‹ آره ›
يك مشتري از مغازه بيرون رفت .
كيشا شستن زمين را تمام كرد . ت را به ديوار تكيه داد . تابلو سه پايه ي زرد رنگ پلاستيكي اي را كه روي آن نوشته بود « زمين خيس »، نزديك در گذاشت . قفسه هاي چرخدار را كه شيشه هاي مشروب و خرت و پرت هاي ديگر روي آن چيده شده بود هل داد و سر جايشان برد . آخرين قفسه را كه جا به جا مي كرد نگاهش به ند افتاد . پيرمرد با دهان باز به نقطه اي در فضا خيره مانده بود . كيسه هاي باد كرده ي زير چشم هايش حالت صورتش را غم انگيز كرده بود .
كيشا رفت پشت پيشخان . موقع راه رفتن آهنگي را زمزمه مي كرد و با آن خود را تكان مي داد . پيرمرد با چشم او را دنبال مي كرد . كيشا پشت ماشين لاتاري قرار گرفت . پيرمرد به تلويزيون خاموشي كه در سه كنج ديوار ، آن بالا وصل شده بود نگاه كرد . كيشا انگشت هايش را روي دگمه ها زد و دستگاه با سر و صدا شروع به كار كرد . تعدادي شماره روي صفحه ي تلويزيون ظاهر شد . پيرمرد بليط لاتاري را مجكم در دستش فشرد . پاهايش را جفت كرد . شانه هايش را بالا كشيد و بي حركت جلو تلويزيون ايستاد . هر ثانيه يكبار ستاره اي صورتي روي رنگ صفحه ، روشن شد كه شماره هاي يك رقمي يا دو رقمي وسط آن قرار داشت . ند ، با نمايش هر شماره بليطش را بالا مي آورد و از نزديك به آن نگاه مي كرد .
كيشا به كار ديگري مشغول بود و به او توجهي نداشت . همه ي شماره هاي آمد و توي ستاره ي صورتي روشن شد . نمايش كه تمام شد صفحه ي تلويزيون سياه شد .
ند ، آخرين نگاه را به بليط انداخت و به كيشا نگاه كرد كه پشت به داشت ، برگشت و به سطل آشغال كنار در نگاه كرد . به طرف آن رفت . دستش را آرام پيش برد و بليط را آرام توي سطل انداخت . لنگ لنگان به طرف پيشخان برگشت . دسته ي روزنامه اش را برداشت و زير بغلش زد و به طرف در رفت .
جان پشت سرش داد كشيد :
« ند ، ند ! هيچي ؟!»
پيرمرد دستش را در هوا بلند كرد و بدون آنكه جيزي بگويد بيرون رفت .
در پياده رو ، جلو رديف مغازه ها مشغول قدم زدن شد . روبروي مغازه اي ايستاد و از پشت شيشه به داخل زل زد . دستش را كرد توي جيب و با پول هاي خردش بازي كرد . برگشت و دوباره همان طور كه نگاه چشم هاي پف كرده اش را روي زمين انداخته بود قدم زنان به مشروب فروشي رسيد . بغل در ، ورقي از روزنامه اش بيرون كشيد و بقيه را كنار ديوار گذاشت و نشست و پشتش را به ديوار سيماني چسباند . ورق روزنامه را جلوش پهن كرد و پول خردهايش را از جيب بيرون آورد و روي آن ريخت . ده سنتي و پنج سنتي و يك سنتي ها را از هم جدا كرد ، كنار هم چيد و شمرد . بعد آنها را روي هم گذاشت و ستوني از سكه ها درست كرد . سرك كشيد و از ميان پوسترهاي تبليغاتي و اعلاميه هايي كه به شيشه ي مغازه چسبانده بودند ، داخل را نگاه كرد .
جان هنوز پشت صندوق بود . كيشا آشغال ها و كاغذهايي را كه در دست داشت توي سطل ريخت و سر كيسه را گره زد . كله ي ند را از لاي پوسترها ديد . به طرف در رفت . سرش را از لاي در بيرون آورد و در حالي كه جان را مي پاييد ، آرام صدا زد :
« ند ! ند ! »
ند فقط نگاهش كرد .
« فردا بيا دوتا بهت مي دم !»
ند ، با صداي بلند خنديد . سرش را تكان داد و گفت :
« شصت و هشت سنت دارم . »
به ستون پول خردهايش كه هنوز روي روزنامه استوار ايستا ده بود اشاره كرد و دوباره ، اما آهسته ، مثل كيشا ، گفت
« شصت هشت سنت مي شه . شصت و ... ِ»
« نمي خواد ، مجاني بهت مي دم . »
كيشا مثل هميشه بليط لاتاري باطل شده اي را ، به جاي اينكه در سطل آشغالي بريزد . براي ند در جيبش پنهان كرده بود .



26 جون ۱۹۹۴


كتاب « فردا مي بينمت » 1999 چاپ آمريكا « لوس آنجلس » ناشر مؤلف


پدر بزرگ كازاماكي داستاني


با يك نگاه به صورت و لبخند پر اشتياق من مي شد به خوبي تحسينم را در مورد پسرك ديد . چند دقيقه اي بود كه پدر و دو پسرش را كه ميان قفسه هاي كتاب خانه پرسه مي زدند با نگاه تعقيب مي كردم و متوجه تركيب زيباي چشم هاي بادامي آبي رنگ و موهاي بلور و ابريشمين پسرك شده بودم . آنها با كتاب هايي كه در دست داشتند به طرف من مي آمدند . جلو پيشخان كه رسيدند با بلند شدن ، آمادگي خودم را براي جوابگويي به سئوال هايشان اعلام كردم . پدر يادداشتي را كه نام كتابي مرجع روي آن نوشته شده بود نشانم داد . در حالي كه به پسرك لبخند مي زدم كتاب را آوردم و به دست مرد دادم و گفتم : « بايد اعتراف كنم كه نمي توانم از زيبايي خيره كننده ي پسرتان چشم بردارم . مادرشان بايد ... » از ترس اينكه قضاوتي قالبي كرده باشم ادامه ندادم و منتظر شدم . « بله ، مادرشان ژاپني بود .‌»اما طوري كه بچه ها هم متوجه باشند ادامه داد : « اما « پدر بزرگ كامازاكي » از ديدن اينكه موهاي دومي هم بور شده خيلي خوشحال شد ؛ آنقدر كه مرا در آغوش كشيد و فرياد شادي اش در بيمارستان پيچيد . » به پسر بزرگترش كه سفيد و بلند بالا و درشت هيكل بود و با متانت به پيشخان تكيه داده بود نگاه كرد و دستش را در موهاي پسر كوچكتر فرو برد . موهاي پسرك مثل توده اي ابريشم از لاي انگشتان مرد سريد و پايين ريخت . او لبخندي از شرم زد و به برادر بزرگ تر كه تنها شباهتي كم رنگ به او داشت نگاه كرد . با يك دست ، دست پدر را گرفت و پايين كشيد و با دست ديگر دور دهان خودش را پوشاند . پدر دولا شد و گوشش را به دهان پسرك چسباند ؛ بعد ايستاد و سينه اش را صاف كرد . انگشت ها را دوباره لاي موهاي پسر سراند : « البته ، البته پسرم ! ما اصلا ... ما اصلا شبيه ژاپني ها نيستيم . » نگاهش به صورت پسرك بود و خطابش با من : « مگر نه خانم ؟ » چشمكش را ميان زمين و هوا و در راه سريع نگاهش به من و پسرش قاپيدم . به پسرك نگاه كردم . نگاه او به برادر بزرگش بود و نگاه من به او . گفتم : « نه .. نه .. البته كه نه ! » و به پدر چشمك زدم . پسرك دست برادر بزرگتر را گرفت و كشيد و هر سه خندان از پيشخان دور شدند .


اول سپتامبر 1998

از كتاب « فردا مي بينمت » 1999 چاپ آمريكا « لوس آنجلس » ناشر مؤلف